سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   سه ویژگی در هر که باشد ایمانش به کمال رسد : خرد، بردباری و دانش . [امام علی علیه السلام]
 

به گزارش خبرنگار ایثار و شهادت باشگاه خبری فارس «توانا»، پاییز 88 بود که به جماران رفته بودم و آنجا برای نخستین بار حاج عیسی را دیدم؛ بی اغراق بعد دو سال برق چشمانش هنوز در ذهنم مانده است. خیلی وقت بود که پیگیری می‌کردم تا نشانه‌ای از حاج عیسی پیدا کنم و در کنارش بنشینم و او از امام برایم بگوید؛ بعد از آن همه وقت به آرزویم رسیدم.

در ابتدا به حاج عیسی گفتم «آمدم تا از خاطرات امام برایم بگویید»؛ اشک در چشم‌هایش حلقه زد و گفت «راستش وقتی امام خمینی (ره) به رحمت خدا رفتند، حاج احمد آقا به من فرمود که تا چهلم امام بیش‌تر زنده نخواهی ماند و همین‌طور هم شد، من روز چهلم امام خمینی (ره) به شدت بیمار شدم و به کما رفتم؛ اما خدا خواست که زنده بمانم و این مسئولیت بزرگ (نقل خاطرات امام) را بر عهده بگیرم تا انشاءالله و به لطف خدا بتوانم با تعریف این خاطرات، راه امام را به جوانان معرفی کنم».
حاج عیسی درباره سکونتش در قم می‌گوید «دیگر نمی‌توانستم جماران را بدون امام تحمل کنم و از آنجا به قم آمدم».

حاج عیسی جعفری فرزند اسدالله، پیرمردی است که مردم ایران او را به نام خادم امام خمینی (ره) می‌شناسند؛ وی در سال 1306 در روستایی نزدیک قم به نام ابرجس به دنیا آمد. وی قبل از پیروزی انقلاب در قم دکان جگرکی داشت.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی و اقامت حضرت امام (ره) در جماران، مرحوم حاج احمدآقا در جستجوی فردی مطمئن بود تا بتواند امور دفتر و منزل حضرت امام را به او بسپارد؛ تا اینکه از طریق خواهر حاج عیسی که اقلیم خانم نام داشت و مدت‌ها در نجف خدمتگزار بیت حضرت امام بود، حاج عیسی به این خانواده معرفی شد. این خادم امام با رها کردن منزل و کسب و کار به تهران ‌آمد و از سال 1360 جزو نخستین کسانی ‌شد که به خدمت صادقانه در دفتر حضرت امام ‌پرداخت.

حاج عیسی جعفری که هنوز هم درد دوری از امام در چهره‌اش موج می‌زند، درباره تحمل ایام بعد از رحلت امام خمینی (ره) می‌گوید: وقتی آقای خامنه‌ای به عنوان رهبر انتخاب شدند، ما خیلی آرام شدیم. خدا رحمت کند حاج احمد آقا و خود امام را که خیلی به این مسئله اهمیت می‌دادند. یادم هست روزی آقا به عنوان رئیس جمهور در سازمان ملل سخنرانی کردند. بعد از صحبت‌های ایشان حاج احمد آقا در اتاق امام را باز کرد و آمد بیرون و گفت «حاج عیسی! امام تمام صحبت‌های آقای خامنه‌ای را گوش داد و بعد گفت که ایشان به درد رهبری می‌خورد».

خادم امام خمینی (ره) به شب رحلت امام اشاره کرده و یادآور می‌شود: شبی که امام از دنیا رفتند، به بیمارستان رفتیم؛ پزشکان، بالای سر امام بودند و در حال تقلا برای اینکه کاری انجام دهند. حاج احمد آقا گفتند «این تلاشی که دارید می‌کنید فایده‌ای هم دارد؟» دکترها گفتند «خیر، دیگر تلاش نتیجه‌ای ندارد» حاج احمد آقا گفتند «اگر فایده‌ای ندارد، پس دیگر اینقدر اذیتش نکنید و رهایش کنید تا راحت باشد» و دکترها امام را آزاد گذاشتند و چند لحظه بعد امام عروج کردند و به ملکوت اعلی رفتند.

همان موقع بود که آقای هاشمی گفتند «همین الان اعلام کنیم که امام فوت کردند» اما حاج احمد آقا موافقت نکردند و گفتند «صبر کنید تا زمانش فرا برسد» بعد از آن در همان بیمارستان آقای خامنه‌ای را خواستند و هیئت امنا سریعاً جلسه‌ای را تشکیل دادند و در اتاق دیگری رفتند.

چند دقیقه بعد دیدم که حضرت آقا از اتاق بیرون آمدند و از پذیرش مسئله‌ای طفره می‌رفتند که حاج احمد آقا دنبال ایشان آمدند و با اصرار فراوان از ایشان خواهش کردند؛ ایشان را مجدداً به اتاق بردند و همان جا بود که حاج احمدآقا با تلاش فراوان حضرت آقای خامنه‌ای را راضی کردند که این مسئله را بپذیرند و هیئت امنا نیز به ایشان رأی دادند.

حاج عیسی ادامه می‌دهد: امام به راحتی امام نشد؛ ایشان به واسطه رابطه با خدا امام امت شده است. ایشان ساعت 2 نیمه شب بیدار می‌شدند و نماز می‌خواندند؛ بعد هم تا نزدیک نماز صبح مشغول قرائت قرآن می‌شدند؛ ایشان به قدری غرق در مناجات و گریه بودند که بسیار عجیب بود؛ البته ما از پشت شیشه می‌دیدیم و آن موقع کسی در اتاق نبود.

خادم امام خمینی (ره) با بیان خاطره‌ای از دیدار مردم با رهبر کبیر انقلاب اسلامی و اشتیاق ایشان برای دیدار می‌گوید: امام بعد از ساعت 8 صبح و گرفتن گزارش و نامه‌ها، در حیاط قدم می‌زدند و اگر جمعیتی در حسینیه بود، ایشان به ملاقات آنها می‌رفتند و گاهی حسینیه 2 بار مملو از جمعیت بود؛ یکبار جمعیتی از مشهد و تربت حیدریه آمده بودند و دو بار حسینیه پر شد. بار دوم که امام از حسینیه بیرون می‌آمدند، جمعیتی در سه راهی بیت ایستاده بودند و شعار می‌دادند که ما تا امام را نبینیم از جماران نمی‌رویم.

حضرت امام اتفاقاً صدای آنها را شنیدند و فرمودند «برو بگو اینها بیایند تو حیاط تا من ببینمشان»؛ در سه راهی بیت، آقای بابایی ایستاده بودند، به او گفتم «امام فرمودند که اجازه بدهید اینها داخل بیایند»، گفت «اینها کارت ندارند و نمی‌شود بییند»؛ گفتم «خب شما برای چه اینجا ایستاده‌ای» گفت «برای امام»؛ گفتم «خب خود امام گفته‌اند که اجازه دهید بیایند داخل حیاط» بالاخره با اصرار، نگهبان را راضی کردم و آن جمعیت داخل حیاط شده و با امام دیدار کردند. امام مردم را خیلی دوست داشتند.

وی ادامه می‌دهد: یکبار بعد از دیدار مردم با امام خمینی (ره)، گروهی از این دیدار جا مانده بودند؛ آقای انصاری زنگ زد و گفت «یک گروهی از راه دور با مینی‌بوس به ملاقات امام آمده‌اند، به امام بگو برای دیدار با مردم تشریف می‌آورند؟» موضوع را به امام گفتم و ایشان فرمودند «قبای من را بیاور» قبای ایشان را آوردم؛ جمعیت داخل حیاط 150 نفری می‌شد.

از حاج عیسی پرسیدم: «چرا امام دوست نداشتند فرزندان و نوه‌هایش و در یک کلمه اهل بیت‌شان وارد سیاست شوند؟» که نگاهی عمیق به من کرد و چند لحظه‌ای سکوت. سرش را بالا گرفت و گفت «بهتر است در مورد این موضوع صحبت نکنیم». دل پر خونی داشت از آنان که دم از امام می‌زنند و ادعا دارند و گفت «مطمئن باشید خدا نخواهد گذاشت که کسی از اسم امام سوء استفاده کند و مردم نیز به این راحتی‌ها رضا نمی‌دهند؛ آنهایی که در این راه بیایند موفق نخواهند شد و فقط خودشان را خراب می‌کنند و عقب می‌اندازند و دورانی طول می‌کشد که بیایند سرجای اولش و نخواهد شد».

حاج عیسی درباره ملاقات‌های امام خمینی (ره) گفت: من معمولاً اجازه نداشتیم در ملاقات‌های ایشان با شخصیت‌ها حضور پیدا کنم به جز یک بار؛ آن هم وقتی «شوارد نادزه» وزیر امور خارجه شوروی نماینده گورباچوف برای دادن جواب نامه پیش امام آمده بود و ما هم آنجا بودیم.

وقتی امام آمد، شواردنادزه نگاهش که به امام افتاد رنگش سفید شد و نطقش کور شد؛ شروع به خواندن از روی نوشته‌ای که آورده بود، کرد. پس از آن امام فرمودند «این‌ها جواب نامه من نیست که تو می‌گویی» و او دوباره همان صحبت‌های خود را ادامه داد و امام فرمود «لابد متوجه نشده که من برایش چی نوشتم که اینطور جواب می‌دهد» ولی او همچنان ادامه می‌داد و دفعه سوم امام بلند شد و گفت «ما می‌گوییم ما نمی‌میریم، ما زنده هستیم ما از این عالم به عالم دیگری هجرت می‌کنیم و آنجا باید جواب این چند روزه که در این دنیا هستیم را بدهیم و این خیلی مهم است که ما باور کنیم در این عالم موقت هستیم».

خادم امام خمینی (ره) در ادامه با اشاره به خاطراتی از کسانی که روزی دور امام بودند و الان در خط امام نیستند، بیان کرد: اینکه کسی روزی با امام (ره) بوده معیار اینکه امروز در خط امام (ره) باشد، نیست. میرحسین موسوی در آن زمان نخست وزیر بود که وسط کار استعفا داد و آقا نیز به او اعتراض کرد و امام هم قبول نمی‌کرد و همه اینها فقط به خاطر آن بود که شیرازه کشور حفظ شود. برخی کسانی که آن زمان دور امام بودند و حرف امام را می‌شنیدند و امام کمکشان می‌کرد، امروز به راه دیگری رفته‌اند.

وی ادامه می‌د‌هد: من یک مسئله‌ای در مورد آقای منتظری به شما بگویم. یک سال بود که حاج احمد آقا هر هفته به قم می‌رفت. ما خیال می‌کردیم که ایشان در حوزه علمیه قم درس می‌خواند ولی یک روز آمد و خودش را جلوی امام به زمین زد؛ امام (ره) فرمودند «چه شده است؟» و حاج احمد آقا گفت «ناراحتم، دیگر خسته شده‌ام و دیگر نمی‌توانم. دکتر گفته است 10 روز استراحت کن»، امام گفتند «خب برو استراحت کن. بلند شو و برو».

حاج عیسی بیان می‌دارد: بعد از این زنگ زد و گفت آقای منتظری به آنجا آمدند. وقتی اینگونه افراد می­آمدند خدمت امام دیگر ما نمی‌توانستیم داخل برویم. فقط من یک خواهر زاده داشتم که در داخل خانه امام کار می‌کرد. او برایمان تعریف کرد که وقتی آقای منتظری جلوی امام نشست، نامه‌ای را بیرون آورد و خدمت امام داد؛ امام تا نامه را نگاه کردند دو دستی بر سر خودشان زدند و گفتند «ما این همه تقلا کردیم تا کشور را از چنگال آمریکا نجات دهیم، آن وقت شما می‌خواهید دوباره دو دستی کشور را تقدیم آمریکا کنید».

وی می‌افزاید: آنهایی که این کارها را می‌کنند باید بدانند که امروز امام از آنها ناراحت می‌شود؛ اما ما انسان‌ها باید به فکر عاقبت خویش باشیم، ما هیچ وقت فکر نمی‌کردیم عاقبت منتظری این طور شود. حاج احمد آقا یک سال با مأموریت از طرف امام (ره)، قم می‌رفت و منتظری را نصیحت می‌کرد که اینها که دوره‌اش کرده‌اند، آدم‌های خوبی نیستند و باید مواظب عاقبت خویش باشد ولی منتظری گوشش به این نصیحت‌ها شنوا نبود.

خادم امام خمینی (ره) اظهار می‌دارد: در واقع امام خمینی(ره) بسیار به اطراف خود دقیق بود و تمام دنیایی را که امروز می‌گذرد، امام بیست سال پیش، پیش بینی کرده بودند. در خاطر دارم که یک روز امام و حاح احمد آقا با هم در حال قدم زدن بودند، حاج احمد ایستاد و گفت «شوروی ابرقدرته، آمریکا ابرقدرته، چین ابرقدرته.» امام ایستاد و محکم به سینه‌اش زد و گفت ما هم هستیم. حالا امروز همه اقرار کردند که ما هم هستیم و از ما هم واهمه دارند و هر روز هم دارند برایمان یک توطئه و نقشه‌ای می‌چینند. امام تعیین کرده است که جمهوری اسلامی باید باشد و با این رهبری، انشالله این انقلاب به قیام جهانی ملحق می‌شود.

وی می‌افزاید: یک روز آقای ایوبی که در دفتر امام هستند، تماس گرفتند و گفتند ما قند تبرک کرده و آب تبرک کرده می‌خواهیم؛ سه تا استخاره هم نیاز داریم و یک مریض هم داریم که بگویید امام برایش دعا کند. بنده خدمت امام رسیدم و یک پارچ آب بهش دادم، کمی قند را هم تبرک کرد و بعد گفتم سه تا استخاره هم هست، گرفتند و جواب دادند، بعد گفتم آقا یک مریض هم هست دعا کنید برایش. دعا کرد و خودم خجالت کشیدم. گفتم «آقا!» فرمودند «بله»، گفتم «من خیلی مزاحم شما می‌شوم من را ببخشید». نگاهش هنوز در یادم هست، نگاهم کرد و گفت «من اصلاً شما را دوست دارم.» یعنی امام این قدر نسبت به دیگران محبت داشتند.

حاج عیسی در ادامه خاطراتش می‌گوید: دستگاهی توی جیب امام بود و دکترها همیشه شب‌ها می‌رفتند و آن را تنظیم می‌ردند. یک و نیم بعد از نصف شب بود که با دکترها رفتیم خدمت امام؛ هر چه در زدیم امام در را باز نکردند. از اینکه امام در را باز نمی‌کردند، متعجب شدم و به ناچار مجبور شدم، در را باز کنم. داخل رفتم و دیدم امام نیستند، به دکترها خبر دادم گفتم امام نیستند، گفتند مگر می‌شود، گفتم بیاید خودتان ببینید. دکترها هم آمدند دیدند بله ایشان نیستند.

وی افزود: تمام خانه را گشتیم اما امام را پیدا نکردیم، ترسیدیم حاج احمد آقا را خبر کنیم، سکته کنند، می‌خواستیم فرمانده‌هان را خبر کنیم سر و صدا شود. در حیاط خانه می‌چرخیدیم، بعد از نیم ساعت رفتیم دیدیم امام سرجایش در تختش دراز کشیده است و هیچ وقت معلوم نشد، امام در آن مدت کجا رفته بود و چطور رفت و آمد که هیچکس نفهمید و ایشان را ندید. البته این خاطره را یک نفر از اهالی دفتر که خیلی هم ادعا دارند که ما این چنین و آن چنان هستیم به نقل از خودش تعریف کرده است؛ در حالی که آن شب اصلاً کسی آنجا نبود و بعدها نیز خبردار نشدند. من خودم چند وقت پیش در مجلسی این خاطره را تعریف کردم و آنها از زبان من شنیدند و بعد به نام خودشان خاطره را ثبت کردند و در کتاب چاپ کرده و ادعا کردند که ما آن شب آنجا بودیم و دیدیم که امام در اتاق نیست.

حاج عیسی اظهار داشت: ما یک عکاس در بیت داشتیم که به «حاج رضا» معروف بود. من یک روز به او گفتم بیا از من و امام یک عکس بگیر. گفت: آخر چطوری؟ گفتم: شما بیا با دوربینت پشت درخت بایست. امام که از اتاق آمد بیرون تا برود ناهار، من می‌روم کنار امام می‌ایستم و شما از ما عکس بگیر. وقتی امام بیرون آمد، دیدم حاج احمد آقا بغل امام ایستاده است و نقشه من نقش بر آب شد. گردن کج کردم که حاجی جلو نیاید. همان موقع آقا رضا جلو آمد و حاج احمد، آقا رضا را دید، گفت: «اِ، حاج رضا چه وقت خوبی اومدی، بیا یک عکس از من و حاج عیسی و امام بگیر.»



  نوشته شده در  سه شنبه 90 خرداد 17ساعت  10:48 صبح  توسط عشاق                نظرات دیگران()
آدرس مستقیم این نوشته

روبرویشان که پر شد، دیگر جایی برای نشستن ما نمانده بود. پیشترش البته، رفیق رئیسم محمد سجاد نجفی، بهمان گفته بود اگر دیرتر به داخل برویم یحتمل نزدیک تر به ایشان می نشینیم. همان هم شد. چون روبرویشان پر شده بود، ما در دوصف و به طول هر صف سه نفر، سمت چپ ایشان و در آستانه درب ورودی اتاق نشستیم. معماری اتاق قدیمی بود. قدیمی نه. قدیمی ِ قدیمی. سبک ساختش من را یاد محل کار خودمان، مرکز اسناد می انداخت. کف اتاق را مثل همه تصاویری که از تلویزیون قبلا دیده بودم، موکتی پوشانده بود به رنگ قهوه ای روشن. و آن بالشتک های گل گلی هم مخصوص کسانی بود که تکیه زده بودند. یعنی ازمابهتران مرکز. معاونت ها. همینطور که تکیه زده بودند یاد جای پارک ماشینشان در حیاط مرکز افتادم که آنجا هم مثل جایی بود که تکیه داده بودند، با این تفاوت که آنجا حداقل بالشتکی بود ولی جای پارکشان هیچ فرقی با جاهای دیگر نداشت فقط مخصوص خودشان بود. گل گلی و مخصوص خودشان. مثل بالشتک ها. مثل جای پارکشان. بگذریم.

آقا که آمدند، نمی شد بهشان نزدیک شد.

دلم می خواست با ایشان دست بدهم و دست همدیگر را به گرمی فشار دهیم و بعد ایشان دست چپش را مشت کند و به آرامی به شانه راستم بزند که : خسته نباشی سید حسین!

نشد. یعنی اصلا موقع آمدن ایشان صدای ضربان قلبم را به طرز تعجب آوری می شنیدم. بعدتر فهمیدم که باقی بچه ها هم، علی الخصوص دیدار اولی ها، همین حس را داشته اند. تپش قلب، عرق سرد روی پیشانی، هیجانی یا حس عجیبی که بار نخست بود که تجربه می شد.

میان صحبت هاشان علاوه بر نقدها و نصیحت ها اسم سایت را هم آوردند. یادم نمی رود لحظه ای را که از کار کردن سند در سایت می گفتند. ما کنار هم نشسته بودیم و حین صحبتشان از سایت هراز چند گاهی نگاهمان به هم گره می خورد و بعد لبخندی خیلی خیلی شرین از سر غرور و تبختر روی لبهامان می نشست.

حس می کردم، آقا با مشت ضربه ای نمکین بر شانه چپم زده است. حس می کردم همانطور که روی دو زانویم نشسته ام قدم از همیشه بلندتر شده است. یادش بخیر، نیشم تا سرحد امکان باز شده بود و با تمام سلولهای بدنم به ایشان می گفتم که مائیم. ما اینجائیم. ما بچه های سایت اینجا نشسته ایم.


باور کنید نمی خواستم انقدر به درازا بنویسم. اصلا فکر می کردم و هنوز هم فکر می کنم نمی شود آن روز را نوشت. به هرحال بهانه ای که برای نوشتن امروز دارم، سخنی است از مولای رستگاری، علی (علیه السلام) که آن روز درس بزرگی برایمان داشت.

اتفاقا عکسهایش هم هست. حتی در همین سایت خودمان.عکس تابلویی که درست روبروی ایشان نصب شده بود. علاوه بر تابلو قاب عکسی هم از امام که داخل اتاق نصب شده بود که تعدادش از یکی بیشتر بود. یکی بالای همان تابلوی جالب نصب بود؛ دقیقا پشت سر مدعوین و روبروی میزبان و دیگری بالای سر ره بر بود و روبروی میهمانان.

حکایت عکس امام را می شد به راحتی فهمید. به فرموده، برای هر دو طرف بود. عکس امام و راه امام. اما تابلو چه داشت که برای امام حاضر منقوش بود و نه برای دیگران؟

تا آخر دیدار هر چند لحظه یک بار درگیر خواندنش می شدم. اما نمی توانستم که نمی توانستم. اصلش ما نباید تابلو را هم می دیدیم ولی بخاطر نبود فضای کافی و روبرو نبودنمان به جایگاه ره بر، توانسته بودیم تابلو را ببینیم اما نمی توانستیم آن را بخوانیم.

یکی از دوستانم که کنارم نشسته بود اتفاقا طلبه بود. او هم نتوانست بفهمد که مولا چه فرموده و دخلش به اینجا و آن هم اینطور مبهم نوشتنش برای چیست. من هم انقدر سر به سرش گذاشتم که همان روز که دیدارتمام شد، بوسیله همان یکی دو کلمه ای که توانسته بودیم بخوانیم، روایت امیرالمونین را پیدا کرد و برایم فرستاد.

روبروی آقا و درست پشت سر میهمانان این کلمات گهربار از مولا علی (علیه السلام) خودنمایی می کرد. آن هم بصورتی که کمتر کسی موفق به خواندنش می شد: 

امام علی (ع):

مَن نَصَبَ نَفسَهُ لِلنّاسِ اِماما فَلیَبدَأ بِتَعلیمِ نَفسِهِ قَبلَ تَعلیمِ غَیرِهِ وَلیَکُن تَدیبُهُ بِسیرَتِهِ قَبلَ تَدیبِهِ بِلِسانِهِ وَ مُعَلِّمُ نَفسِهِ وَ مُؤَدِّبُها اَحَقُّ بِالجلالِ مِن مُعَلِّمِ النّاسِ ومُؤَدِّبِهِم؛

کسى که خود را پیشواى مردم قرار داده، باید پیش از آموزش دیگران، خود را آموزش دهد و پیش از آن‏که دیگران را با زبان، ادب بیاموزد، باکردارش ادب آموزد و البته آموزش دهنده و ادب‏آموز خود بیش از آموزگار و ادب‏آموز مردم، شایسته تجلیل است. (غرر الحکم، ح 7016)

 



کلمات کلیدی :
  نوشته شده در  شنبه 90 اردیبهشت 31ساعت  9:50 صبح  توسط عشاق                نظرات دیگران()
آدرس مستقیم این نوشته

آقای غلامرضا کریمی که اینک در آستانه 60 سالگی عمر خود قرار دارد، ساکن قزوین است، اما با این حال برای انجام مصاحبه ای اختصاصی با مرکز خبر حوزه، رنج سفر را برای آمدن به قم بر خود هموار کرده و در بعد از ظهر یکی از روزهای آغازین دومین ماه سال میهمان گفتگوی صمیمانه و البته 2 ساعته ما شد.

او هنوز هم پس از گذشت حدود 35 سال از آخرین باری که راننده استاد شهید مطهری بود، با حالتی حسرت آمیز از آن 6 سال همراه بودن با استاد سخن می گوید و البته بر این نکته تاکید می‌کند که روح آن شهید والا مقام را شاهد و ناظر زندگی خود می‌بیند.

آن چه در ادامه می‌خوانید چکیده ای خواندنی از این گپ و گفت درباره چگونگی آشنا شدن ایشان با شهید مطهری و ذکر خاطراتی جذاب از سیره زندگانی آن معلم شهید است.
 
* عمر مفید 6 ساله!
با کمال افتخار می گویم آن 6 سالی که (از سال 49 تا 55) بنده راننده حاج آقا (استاد مطهری) بودم بهترین دوره زندگی من بوده است. آن موقع جوانی 19 ساله بودم که خداوند این توفیق را به  من عنایت کرد که با یکی از بزرگترین مردان معاصر این آب و خاک آشنا شوم.

بعد از گذشت این همه سال آرزوی بزرگ زندگی ام این است که ای کاش دوباره آن روزها برایم تکرار می شد و این که هیچ گاه هم تمام نمی شد !

باور کنید احساس و باورم این است که عمر مفید من همان 6 سالی بود که در خدمت استاد مطهری بودم.
 
* بزرگترین معلم همه عمر
از این حیث بدون اغراق باید بگویم، استاد مطهری بزرگترین معلم در طول زندگی ام بود و  رفتار صمیمانه و حکیمانه آن بزرگوار با افراد مختلف به ویژه خانواده و فرزندان خود در زندگی من الگویی تمام عیار از نوع مواجهه با افراد به خصوص خویشان و نزدیکان بوده است. اساسا شهید مطهری معلمی بود که هر کس در حد فهم و درک خود می توانست از کلام و سیره زندگانی ایشان درس های زیادی بگیرد.
 
* هر دو هفته یکبار به قم می‌آمدیم
آن چند سالی که در محضر استاد بودم به خوبی به یاد دارم، هر دو هفته یک بار، روزهای پنجشنبه‌ به قم می‌آمدیم چرا که استاد در این روز خاص، جلسات درسی در این شهر مقدس داشت. خب اوایل، کلاس‌های ایشان در قم در حوزه برپا می‌شد، اما به تدریج این جلسات در یکی از مساجد شهر برگزار شد و انصافا هم جمعیت زیادی از درس ایشان بهره لازم می‌برد.

معمولا در این یک روزی که در قم بودیم یا به منزل حاج آقای قرائتی می‌رفتیم یا در منزل دو روحانی سید که متاسفانه اسمشان را به یاد ندارم ، سکونت داشتیم.

یکی از ویژگی های برجسته رفتاری شهید مطهری این بود که ایشان خیلی دوست داشت که وقتی در قم هستیم حتما به منزل طلبه‌ها برویم و حتی الامکان نیز در منزلی اقامت داشته باشیم که به دور از تشریفات بوده و ساده و صمیمی باشد. البته استاد در زمانی که در قم بودیم گاهی به منزل حاج احمد آقا ( فرزند حضرت امام ) و بیت امام (ره) هم سری می‌زد و جویای احوال می شد.
 
* صمیمیتی بی نظیر با طلاب
به همین مناسبت لازم است در این جا به نکته ای مهم اشاره کنم و آن این که حاج آقا (شهید مطهری) عمیقا طلبه‌ها را دوست داشت و به مراتب بیش از دانشگاهی‌ها با طلاب راحت و صمیمی بود. البته ایشان با اقشار مختلف مردم اعم از پزشکان و بازاریان و روحانیون و دانشجویان جلسات و مراوداتی داشت، اما با این همه نوع ارتباط ایشان با طلاب و اهل علم از جنس دیگری بود.
 
اولین بار که خدمت ایشان رسیدم بنا بر این بود تا زمانی که استاد در دانشکده (الهیات دانشگاه تهران) حضور دارد و بعد از آن به منزل مراجعت می نماید، یعنی حول و حوش ساعت 5 بعدازظهر به عنوان راننده در خدمت ایشان باشم، اما به جهت علاقه ای که به استاد داشتم ، خودم خواستم که شب را هم در منزل ایشان بمانم و چون آن موقع مجرد بودم از این جهت مشکلی نبود. استاد مطهری هم پس از مشورت با خانواده رضایت دادند که من در یک اتاقی در کنار پارکینگ منزل بمانم.

استاد به تداوم جلسات انس با اقشار گوناگون مردم اهمیت زیادی می داد. از همین رو صبح های جمعه  با پزشکان جلسه داشت و مدتی هم این جلسه درمسجد الجواد(ع) تهران برگزار می‌شد و تا آن جا که یادم هست در این جلسه بحث بانکداری اسلامی مطرح می‌شد. وقتی هم که این جلسه تمام می‌شد، بلافاصله به جلسه تفسیر در جایی دیگر می‌رفتیم.

جلسات تفسیر هر هفته برگزار می‌شد و چون مکان برگزاری آن هم اطراف منطقه قلهک بود، مخاطب این جلسه عموما بازاری‌ها بودند .البته مدتی که رژیم شاه با برپایی این جلسات مخالفت می‌کرد، برحسب اجبار و شرایطی که وجود داشت، این جلسات به طور مخفیانه در منازل برخی افراد برگزار می‌شد.
 
* خستگی ناپذیر و منظم در زندگی
به عنوان کسی که سالیانی را در محضر استاد مطهری بودم، باید بگویم واقعا خستگی ناپذیری ایشان برای همه ما در آن زمان الگو بود. ایشان اصلا وقت خود را به بطالت نمی گذراند و لذا برای همه اوقات خود برنامه ریزی مناسبی داشت.

بنده از آن جا که از بچگی پدرم را از دست داده بودم، شهید مطهری برایم حکم پدری مهربان و دلسوز را داشت ، کما این که انصافا خانواده آن بزرگوار نیز مثل خانواده خودم بود و من با آن ها صمیمیتی خاص را احساس می کردم.

این صمیمیت و انس و الفت به گونه ای بوده که هنوز هم پس از گذشت 35 سال به منزل ایشان سر می‌زنم و جویای احوال حاج خانم (همسر استاد)  هستم.
 
* بزرگ منشی در رفتار استاد
چقدر این مرد بزرگوار و بزرگ منش بود. چه دورانی داشتیم ....( چند لحظه مکث) یادم هست یک بار سرم را از ته زدم و یک کلاه شاپو هم به سرم گذاشتم و عینکی هم زدم. خب جوان بودم دیگر ... اما  استاد هیچ چیزی در این باره که فلانی این چه تیپ و قیافه ای است که به هم زده ای به من نگفت . بعد خودم به خودم گفتم؛ این چه تیپی بود و خیلی سریع کلاه و عینک را برداشتم.

این را گفتم که عرض کنم، رفتار استاد این طور بود مستقیم چیزی به کسی نمی گفت، بلکه طوری برخورد داشت که فرد خودش بداند کدام رفتارش درست است و کدام غلط.
 
* پیاده روی استاد ترک نمی شد
برنامه روزانه ما این طور بود که ساعت 5/7 صبح به دانشکده می‌رفتیم.

ایشان اول صبح همیشه پیاده روی می‌کرد، به طوری که گاهی از منزلشان تا خیابان میرداماد که راه زیادی هم بود پیاده می‌رفت.

آن گونه که حاج خانم تعریف می‌کرد، منزل استاد در سال های اول ازدواجشان در کوچه آبشار بود و بعد که به قلهک آمدند، آن خانه را به دو نفر معلول داد و نه تنها از این‌ها اجاره نمی گرفت، بلکه حتی در جلسات تفسیر برای این‌ها کمک‌های مالی جمع می کرد.
 
* صمیمیت در عین هوشمندی و زیرکی
رابطه استاد با نسل جوان بسیار صمیمانه و خودمانی بود. آن موقع خیلی از جوان‌ها می‌آمدند از ایشان سوال می‌کردند. یادم هست یک باری که قم بودیم، یک نفر به ظاهر طلبه وسط جلسه بلند شد و از استاد سوالی کرد به این مضمون، ما برای چی طلبه می‌شویم آیا فقط به خاطر این که صرفا امام جماعت مسجدی شویم؟! استاد در آن جا جوابی به این فرد نداد.

برای خود من جای سوال بود که چرا استاد جوابی نداد. بعد از جلسه در داخل ماشین که بودیم از ایشان پرسیدم که چرا جواب این جوان را ندادید ایشان گفت؛ این فرد اصلا طلبه نبود . فکر کنم ایشان این احتمال را می‌داد که از نیروهای رژیم باشد. این گونه زیرکی‌ها و تیزهوشی‌های شهید مطهری در موارد متعددی برای خود من تکرار می شد.

از استاد برای سخنرانی و جلسات پرسش و پاسخ در شهرهای مختلف کشور دعوت به عمل می آمد. گاهی که به قزوین می‌رفتیم، بعضا تا ده شب پشت سر هم در منزل آیت الله باریک بین (نماینده فعلی مقام معظم رهبری در استان قزوین) می ماندیم. گاهی جلسات استاد در منزل ایشان تا نیمه شب ادامه داشت و جوان‌ها از استاد می‌پرسیدند این چه وضعیه؟! چرا اوضاع کشور این طور است؟! چرا فلان و بهمان است، خاطرم هست که استاد مطهری با ملایمت از کنار بحث‌های داغ آن‌ها می‌گذشت و بعد که من می‌پرسیدم، چرا جواب آن‌ها را ندادید می‌گفت؛ خیلی از این‌ها اصلا دانشجو و طلبه نیستند؛ به این معنی که احتمال دارد در بین این‌ها افراد نفوذی رژیم وجود داشته باشد.

ایشان دو بار در دوران قبل از انقلاب به زندان رفت، یادم هست یک بار، 41 روز به طول انجامید. عوامل رژیم هم به تناوب منزل ایشان را می‌گشتند، ولی استاد خیلی تیزهوش بود و مدرکی برایشان باقی نمی گذاشت.

بعد از این که در سال 55 از دانشکده الهیات بازنشسته شدند، من به وساطت استاد و نیز شهید مفتح استخدام دانشکده شدم و مرد شریفی به نام آقای مدنی –خدایش بیامرزد- مدنی راننده ایشان شد و من دیگر در خدمت استاد نبودم.
 
* نماز شبی که ترک نشد!
نظم و پشتکار ایشان هم واقعا خیلی جالب و درس آموز بود، به طوری که مثلا در ایامی که مشهد بودیم سر ساعت 3 و نیم به حرم می‌رفتند. همچنین نماز شب ایشان هیچ گاه ترک نمی شد. شاید برایتان جالب باشد ولو این که در برخی مسافرت‌ها استاد ساعت 5/1 شب می‌خوابید، اما سر ساعت 3 بلند می‌شد و به عبارت دیگر خستگی‌های روزانه و دیر خوابیدن هم باعث نمی شد که نظم ایشان دچار خللی شود.
 
*یا مطالعه  یا نوشتن
در طول روز بیشتر وقت استاد صرف انجام مطالعه می‌شد. خوابشان در طول شبانه روز بسیار کم بود یا مطالعه می‌کرد و یا مطلبی چیزی می‌نوشت.

به علت کثرت کلاس ها، استاد بعضی روزها از 8 صبح تا 8 شب در دانشکده بود و برای این که من خسته نشوم به من می گفت: آقای کریمی می‌توانی الان بروی و 8 شب بیایی دنبالم.

در طول مسیر رفت و آمد می دیدم که همواره استاد در حال مطالعه است و به همین خاطر هم سعی می‌کردم طوری رانندگی کنم که ایشان اذیت نشوند و بتوانند با آرامش خاطر مطالعه کنند، چرا که به خوبی می‌دانستم استاد روی وقت و استفاده مناسب از کم ترین وقت خود، بسیار حساس بودند.

راستش را بخواهید من در طول این 6 سال جرات نمی کردم در هنگام رانندگی تخلفی کنم، چون می‌دانستم ایشان مخالف است و چندباری هم که سرعتم بالا بود، می‌گفت؛ آقای کریمی عجله ای نداریم!
 
* عصبانیت ایشان را هرگز ندیدم
اصلا برآشفته نمی شد و دعوا نمی کرد و حتی کوچکترین دخالتی هم در مسایل شخصی افراد نمی کرد.
 
* پرهیز از تشریفات
نکته درس آموز دیگر از سیره استاد، منش ساده زیستانه ایشان بود. چند روز اولی که راننده ای ایشان شدم یادم هست، وقتی درب ماشین را برایشان باز و بسته می‌کردم به من گفت؛ آقای کریمی هر کس سوار می‌شود خودش دست دارد و این کارها لازم نیست.
 
این اخلاق و سیره استاد در ساده زیستی و پرهیز از تشریفات واقعا مثال زدنی بود. یکی دیگر از ویژگی‌های بارز ایشان این بود که وقتی کاری را شروع می‌کرد؛ با صبر و پشتکار آن را به نتیجه مورد نظر می‌رساند و از مشکلات و سختی‌ها هم هیچ گاه خسته و کلافه نمی شد.
 
* فیلم را خودشان ندیدند!
یادم هست یک فیلمی بود به نام محلل که اگر اشتباه نکنم نصرت الله کریمی آن را ساخته بود که فیلم افتضاحی بود و در آن ایام جار و جنجال زیادی هم به راه انداخت. آن موقع استاد از یکی از دانشجویان دانشکده الهیات خواست فیلم را دیده و توضیحاتی درباره آن بدهد و حتی از من هم این کار را خواست، چرا که خودشان نمی خواستند این گونه فیلم‌ها را مشاهده کنند. روشن است که استاد در منزل تلویزیون نداشت و از رادیو هم فقط به اخبار آن گوش می‌داد.
 
* تفریح در کنار درس و بحث لازم است
در برخی سفرها که فرزندان استاد نیز همراه ما بودند می‌گفت؛ که جایی کنار دریا یا رودخانه ای ماشین را نگه دار تا بچه‌ها شنا کنند، خود استاد هم الحق و الانصاف شناگر ماهری بود.

ایشان همیشه می‌گفت؛ در کنار درس و بحث لازم است که انسان تفریح مناسب و البته به اندازه ای داشته باشد.

شهید مطهری در سفرها خیلی هوای من را داشت که به من سخت نگذرد و معمولا هر جایی که می‌رفتیم، برای من اتاق جداگانه ای می‌گرفت.

بعضی اوقات در طول روز هم می‌گفت؛ جایی برویم چایی بخوریم، اما ایشان مراقب بود جایی که می‌رویم نامناسب نباشد به همین خاطر بیشتر جاهای سالم و خلوت می‌رفتیم.

نکته جالب رفتار ایشان این بود که این قدر سنگین در کوچه و خیابان برخورد می‌کرد؛ من به یاد ندارم کسی جلوی ایشان را بگیرد و خدای ناکرده بد و بیراهی بگوید. البته در داخل دانشکده الهیات بودند؛ کسانی بودند که می‌خواستند اهانت کنند، چرا که دانشجویان از گروه‌ها زیادی در آنجا بودند و حتی یک بار بین دانشجویان استاد و مارکسیست‌ها درگیری شد.
 
* نان و پنیر و سبزی و مغز گردو
از آن جا که شهید مطهری استاد تمام وقت بود، لذا برخی روزها بعد ازظهر هم در دانشکده می ماند و سر ظهر به من می گفت؛ برو نان و پنیر و سبزی و مغز گردو تهیه کن. خوراک ایشان عموما همین بود، البته هر چند وقت یکباری هم به یک رستورانی که سالم و مناسب بود می‌رفتیم، اما بیشتر غذایمان همین نان و پنیر بود.
 
* خضوعی کم نظیر در محضر پدر
این توفیق را داشتم که پدر ایشان را از نزدیک ببینم، باید بگویم ارتباط استاد با پدرشان بسیار صمیمانه بود. شهید مطهری حداقل سالی یک بار با ماشین به فریمان برای دیدار پدر می‌رفت و گاهی هم در طول سال با هواپیما به آن جا سر می‌زد.

وقتی پیش پدر می رفت، حالتشان بسیار با خضوع و خشوع بود. اگر کسی ایشان را در آن حال می‌دید، شاید نمی دانست ایشان یکی از اساتید بزرگ زمانه خود است.
 
* دستگیری از فقرا
حضرت استاد نسبت به دستگیری از فقرا بسیار جدی و حساس بود خب، آن زمان 12 هزار تومان حقوق می‌گرفت. سر هر ماه، هزار تومانش را به من می‌داد و می‌گفت؛ این مبلغ را  به یکی از آقایان روحانی که دچار مشکل مالی و بیماری است ، بده یا حتی گاهی خودشان به او سر می‌زد و پول را مخفیانه می‌گذاشت زیر تشک بیمار!
 
* رابطه شهید مطهری با بزرگان انقلاب
استاد مطهری در بین بزرگان انقلابی بیشتر از همه با شهید مفتح صمیمی بود، شاید به این خاطر که در دانشکده بیشتر با هم حشر و نشر داشتند. البته با شهید بهشتی و شهید باهنر و آقای‌هاشمی رفسنجانی هم ارتباط زیادی داشتند. با مقام معظم رهبری نیز که آن موقع در مشهد بودند نیز ارتباط صمیمانه ای میانشان برقرار بود.

یادم هست یک بار که به مشهد رفتیم و اتفاقا دو ماهی هم آن جا بودیم، استاد کتاب علل گرایش به مادیگری را در آن جا نوشت. در آن ایام در مشهد منزلی اجاره کرده بودیم. ایشان در آن روزها جزوه‌هایی به من می‌داد تا به درب منزل آیت الله خامنه ای ببرم.

با آقای راشد هم خیلی صمیمی بود. اساسا ایشان به دید و بازدید دوستان خیلی اهمیت می‌داد و احوال همه را می‌پرسید.

با این همه، این واقعیت را نمی توان نادیده گرفت که استاد مطهری بیشتر به دیدار علامه طباطبایی می‌رفت، خلاصه این که این رابطه استاد و شاگردی و احترامی که وجود داشت واقعا گاهی فراتر از حد تصور بود.
 
* ماجرای یک خواب و تعبیر آن
یک تابلوی  «الله» که با لامپ نئون ساخته شده در کتابخانه ایشان هنوز وجود دارد. سال‌ها پس از شهادت استاد، یکی دوباری این تابلو شکست که من آن را درست کردم.

پس از شهادت یک بار در عالم خواب دیدم ایشان در یک حسینیه بزرگی قرار دارند، اما این حسینیه تاریک است. صبح که از خواب بیدار شدم به حاج خانم (همسر استاد) ماجرا را گفتم و در صحبتی که با ایشان داشتم متوجه شدم که آن تابلو شکسته و بعد خودم رفتم آن را درست کردم.
 
* توجه به حیوانات و خاطره ای شنیدنی
شاید برای خیلی از مخاطبان شما جالب باشد، استاد حتی به حیوانات توجه زیادی داشت. یک بار ایشان مرا در دانشکده صدا زد و گفت؛ کریمی ببین چرا گربه در زیر پله، مدام سر و صدا می‌کند.  من رفتم ببینم قضیه از چه قرار است، دیدم گربه زبان بسته کور است. مساله را به حاج آقا گفتم، ایشان آن موقع 15 ریال به من داد تا برای این گربه مقداری جگر سفید بخرم.

بعد از این که گربه سیر شد متوجه شدم دیگر سر و صدایی نمی کند .اتفاقا این زبان بسته فردا هم آمده بود آن جا که جگر سفید بخورد. بازهم برایش جگر سفید آوردیم، چند روز که گذشت و ما مدام به گربه غذا دادیم دیدم، کم کم بینایی اش را هم به دست آورد. معلوم بود به جهت گرسنگی این قدر ضعیف شده بود؛ خلاصه توجه استاد به یک گربه برای خود من بسیار جالب و پند آموز بود.
 
* هنوز در شوک آن خبر هستم...!
12 اردیبهشت سال 58 وقتی از اخبار شنیدم استاد مطهری را ترور کرده اند، باور بفرمایید تا مدت‌ها شوکه بودم و هنوز هم پس از گذشت حدود 32 سال از آن زمان دلم می‌گیرد و آرزو می‌کنم ای کاش ایشان زنده بود، هر چند که ایشان واقعا زنده هستند و آثارشان مایه برکات فراوان است، ولی بالاخره حضور فیزیکی شان چیز دیگری بود.

حسرت بزرگ من این است که منافقان کوردل برای چه این شخصیت بزرگ را از مردم گرفتند.

صادقانه بگویم بنده هنوز هم روح ایشان را شاهد و ناظر رفتار و زندگی ام می‌دانم. خیلی وقت‌ها که دلم می‌گیرد یاد ایام می‌کنم.
 
* درسی که از استاد گرفتم
از سال 60 تا 80 کشاورزی و دامداری در اصفهان داشتم و از سال 80 به علت قبول شدن بچه‌ها در دانشگاه‌های قزوین مجبور شدیم به قزوین برویم به همین خاطر دامداری را در اصفهان فروختم و در قزوین یک دامداری راه انداختم که متاسفانه دچار ورشکستگی هم شدم و الان دو دانگ آن را دارم.

چگونگی تربیت بچه‌ها، حسن خلق با خانواده و مردم را من از ایشان یادگرفتم و الان در بین فامیل هم می‌گویند که فلانی نوع رفتار تو با بقیه فرق می‌کند من می‌گویم بالاخره تاثیر همنشینی با استاد بزرگواری چون شهید مطهری است و این واقعا بزرگترین افتخار من بوده که در خدمت این انسان بلندمرتبه باشم.

واقعا نمی دانم چه بگویم، چقدر ایشان را دوست دارم . اگر ایشان الان هم زنده بودند دوست داشتم با تمام وجود و بدون هیچ گونه چشمداشتی در خدمت ایشان باشم چرا که عمیقا اعتقاد دارم خدمت به این افراد، بالاترین اجر الهی را دارد.



کلمات کلیدی :
  نوشته شده در  دوشنبه 90 اردیبهشت 12ساعت  7:51 صبح  توسط عشاق                نظرات دیگران()
آدرس مستقیم این نوشته

<      1   2   3      >

لیست کل یادداشت ها
خیبری ساکته،دود نداره سوز داره
برای دل تنگی خودم
جلوه ای از عبادت امام رضا علیه السلام
کلنا عباسک یا زینب...!
اسلام علیک یا ابوتراب
برای مرغ سحر رسانه ملی، فرزاد جمشیدی
حماسه حضور
جانستان بلوچستان (قسمت نهم)
برگرد(خیبر)
کاش نماز عیدفطر را به امامت مولای غریبمان اقتدا کنیم؟
من و شلوارم...
جانستان بلوچستان (قسمت هشتم)
روح جهاد و اخلاص مرزی نمیشناسد.
جانستان بلوچستان (قسمت هفتم)
عاشق شدیم و عاشق حیران ما شدند
[همه عناوین(201)][عناوین آرشیوشده]